اسطوره پرسئوس در یونان


 






 
اين داستان به افسانه‌ي پريان مي‌ماند. هرمس و آتنا در نقش مادر تعميدي مهربان و نيک انديش قصه سيندرلا پديدار مي‌شوند. هميان و کلاه جادويي جزو جدايي ناپذير افسانه‌ها و قصه‌هاي تمام سرزمينهاست. اين داستان تنها داستان اساطيري است که سحر و جادو، در آن سهم و نقش قاطعي دارد و چنين مي‌نمايد که در سرزمين يونان بسيار مورد توجه و علاقه بوده است. بسياري از شاعران به موضوع سحر و جادو اشاراتي کرده‌‌اند. حکايت دانائه در صندوق چوبين يکي از مشهورترين بندهاي قصيده‌اي مشهور است که سيمونيدِس، شاعر قصيده سراي کئوس که در قرن پنچم پيش از ميلاد مي‌زيسته است، آن را سروده است. اين داستان را هم اوويد و هم آپولودوروس به تفصيل سروده‌‌اند. بي ترديد آپولودوروس صد سال بعد از اوويد مي‌زيسته و آن را بهتر و شيواتر سروده است. او داستان را بسيار ساده روايت کرده است و از هر پيچيدگي نيز عاري است. اما داستاني که اوويد گفته است مفصل تر است، به عنوان مثال صد بيت مي‌سرايد تا اژدهايي را به قتل برساند. من از سروده آپولودوروس استفاده کرده ام، و اندکي نيز سيمونيدس، و اندک بخشي هم از شعراي ديگر، به ويژه از هزيود و پندار.
شاه آکريسيوسِ آرگوسي فقط يک فرزند داشت، دختري به نام دانائه. اين دختر زيباترين زنان آن سرزمين بود، اما شاه از اينکه پسر نداشت ناشاد و اندوهگين بود. پادشاه روزي به زيارت معبد دلفي رفت تا از خداي آن معبد بپرسد که آيا ممکن است روزي صاحب فرزند پسر شود يا نه. کاهنه‌ي معبد به او گفت که چنين چيزي ممکن نيست، و در ادامه‌ي سخن چيزي به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پيش: اينکه دخترش پسري به دنيا مي‌آورد که او را خواهد کشت.
تنها راه نجات پادشاه از اين سرنوشت اين بود که دخترش دانائه را بکشد: يعني بايد شخصاً اقدام کند، نه از طريق عمال و کارگزاران. اما آکريسيوس تن به چنين کاري نداد. آن گونه که در روايات آمده است او مهر پدري در دل نداشت ولي ترس از خدايان در دلش لانه کرده بود. خدايان افرادي را که خون خويشان خود را مي‌ريختند سخت کيفر مي‌دادند. آکريسيوس جرئت نمي‌کرد دخترش را بکشد. در عوض، خانه‌اي داشت ساخته از برنز که در زمين فرو رفته بود، ولي بخشي از سقف آن باز مانده بود و نور از همان جا به درون خانه راه مي‌يافت. او دخترش را در آن خانه زنداني کرد و نگهباناني نيز بر آن گماشت.
بنابراين دانائه‌ي زيبا پايداري کرد،
در برابر از دست دادن روز و زنداني شدن در آن خانه‌ي برنزي،
و در آن اتاقِ در بسته که چون گور بود،
و مثل زنداني زيست، اما زئوس
به صورت باران طلا به ديدارش آمد.
اما در خلال روزها و ساعتهاي متمادي که تنها، بيکار، و بي ياور مي‌گذراند، و جز تکه ابرهايي که از فراز سرش مي‌گذشتند چيز ديگري را نمي‌ديد، حادثه‌اي اسرارآميز روي داد، يعني باران طلا از آسمان بر سرش باريد و اتاق را پر کرد. البته در هيچ داستاني نگفته‌‌اند که آن دختر، دانائه، چگونه فهميد که اين باران طلا، زئوس است که به اين صورت به ديدارش آمده است. او مي‌دانست که فرزندي به دنيا خواهد آورد که پسر زئوس است.
دانائه ديربازي زاده شدن پسرش را از پدر پنهان داشت، اما در محدوده‌ي تنگ آن خانه‌ي برنزي نمي‌توانست اين کار را ادامه دهد. سرانجام يک روز کودک که پرسئوس (پرسه) نام داشت پدربزرگش را ديد. آکريسيوس خشمگينانه بانگ برداشت: «فرزند توست؟ پدرش کيست»؟ اما هنگامي که دانائه سرفرازانه پاسخ داد: «زئوس» پادشاه باور نکرد. او فقط از يک چيز مطمئن بود، و آن اينکه زنده ماندن اين پسر براي او خطرناک خواهد بود. او به همان دليلي که از کشتن منصرف شده بود، مي‌ترسيد اين پسر را هم بکشد، زيرا ترس از زئوس و فوري‌ها که چنين آدمکشاني را هيچ گاه بي کيفر نمي‌گذارند در دلش آشيانه گرفته بود. گرچه او نمي‌توانست آن دو را، يعني دختر و نوه اش را، بي درنگ و با دست خود بکشد، اما دست کم مي‌توانست آنها را در شرايطي قرار دهد که سرانجامشان مرگ باشد. بر اين پندار، دستور داد صندوقي بزرگ ساختند و آن دو را در آن جاي داد، و گفت صندوق را به دريا بردند و بر سينه آب روان دريا رها ساختند.
دانائه و پسر کوچکش در آن قايق شگفت انگيز نشستند. روز به پايان رسيد و او هنوز تنها بر پهنه‌ي بيکران دريا رها شده مي‌رفت:
هنگامي که باد و موج در آن صندوق
ترس به قلب او مي‌ريختند، دستها را
اشک ريزان و دلسوزانه دور پرسئوس حلقه مي‌زد
و مي‌گفت: «اي پسر، دردمندي مراست
ولي تو،‌اي فرزندم، آرام بخواب
و بيارام در اين خانه‌ي دردآور.
که جعبه‌اي است برنز پوشيده. شب، اين تيرگي آشکار
و موجهاي کوبنده‌اي که به تو نزديک اند
و صداي باد، اما تو هراس به دل راه مده
و در اين رداي سرخ بيارام، زيباروي کوچک من».
دانائه در طول شب در آن صندوق متلاطم به صداي برخورد امواج به صندوق گوش فرا مي‌داد، گويي دريا مي‌خواست آن دو را در خود غرق کند. سرانجام سپيده دميد، ولي به حال او چه سود، زيرا نمي‌توانست آن را ببيند. حتي نمي‌توانست ببيند که چند جزيره، يعني در واقع جزاير بي شماري، پيرامونش سر از آب دريا بالا آورده بودند. در اين زمان فقط اين را فهميد که گويا موجي صندوق را بر سر گذاشت و با شتابي هر چه تمامتر به پيش برد و بعد خود عقب نشست. دانائه حس کرد که انگار در جايي سخت و ساکن استقرار يافتند. صندوق به خشکي آمده بود. از دست دريا رها شده بودند، اما هنوز درون صندوق بودند و راه گريزي هم نداشتند.
سرنوشت خواسته بود ـ يا شايد زئوس که تاکنون کوچکترين کمکي به معشوقه و فرزندش نکرده بود ـ که مردي نيک انديش و نيک کردار آن صندوق را ببيند. ماهيگيري به نام ديکتيس آن صندوق بزرگ را ديد، آن را شکست و کالاي رقّت برانگيزي که درون آن بود، يعني آن دختر و پسر کوچک را از آن بيرون آورد و با خود به خانه برد و به دست همسرش سپرد، که مثل خود وي مهربان بود. آنها خود هيچ فرزندي نداشتند، بنابراين از دانائه و پسرش يا پرسه چنان نگهداري کردند که گويي آن دو فرزندان خودشان بودند. دانائه و پسرش ساليان دراز در آنجا و نزد ماهيگير و همسرش زيستند، و دانائه اجازه داد که پسرش حرفه‌ي ماهيگيري را از آن مرد فرا گيرد، تا آسيبي به او نرسد و در امن و امان زندگي کند.
پوليدِکتِس، فرمانرواي آن جزيره‌ي کوچک، برادر ديکتيس ماهيگيري بود، و برخلاف ماهيگير مردي ستمگر و سنگدل و خودکامه بود. ظاهراً تا ديرباز از وجود اين مادر و پسر آگاه نشده بود، ولي سرانجام دانائه نظر او را به سوي خود جلب کرد. گرچه پسرش پرسئوس کاملاً بزرگ شده بود، اما دانائه هنوز هم زيبايي اش را از دست نداده بود، و پوليدِکتِس دل در گرو عشق او نهاد. فرمانرواي جزيره فقط آن زن را مي‌خواست و حاضر نبود پسرش را هم با او بپذيرد. بنابراين درصدد برآمد وسيله‌اي ساز کند که از دست او رهايي يابد.
در يکي از جزاير چند ديو هيولا به نام گورگون‌ها مي‌زيستند که شهرت نيروي مرگ آفرينشان به چهار گوشه جهان رسيده بود. بي ترديد پوليدکتس درباره آنان با پرسئوس صحبت کرد و احتمالاً به وي گفت که تنها چيزي که در اين دنيا دوست دارد اين است که سر بريده‌ي يکي از آنها را به دست بياورد. در اين هيچ ترديدي نبود که با طرح اين نقشه وي مي‌خواست پرسنئوس را به هلاکت برساند.
پوليدکتس به آگاهي همگان رساند که به زودي ازدواج مي‌کند و بدين مناسبت دوستانش را گرد خويش فراهم آورد تا جشن بگيرد، حتي پرسئوس را هم به اين جشن دعوت کرد. ميهماناني که وارد مي‌شدند طبق رسم و آيين خاص آن سرزمين هديه‌اي تقديم داماد آينده مي‌کردند، البته غير از پرسئوس، که چيزي براي پيشکش به داماد نداشت. او هم جوان بود و هم مغرور و هم اهل رياضت. او پيش روي تمامي ميهمانان ايستاد و درست همان کاري را کرد که پادشاه اميدوار بود بکند، يعني اعلام کرد که هديه‌اي به شاه خواهد داد بهتر از تمام هدايايي که تاکنون به او داده شده است. هديه او اين است که از اينجا مي‌رود و مِدوزا را مي‌کشد و سرش را به عنوان هديه مي‌آورد. شاه چيزي از اين بهتر نمي‌خواست. هيچ آدم عاقلي چنين پيشنهادي نمي‌کرد. مدوزا يکي از گورگون‌ها بود:
و آنان، گورگون ها، سه تن هستند همه بالدار،
هراس انگيزترين موجودات با موهايي به شکل مار،
که اگر انساني به آنها نگاه کند،
نفس کشيدن را از ياد خواهد برد.
و دليل اين نفس نکشيدن اين بود که هر انساني که به گورگون‌ها نگاه مي‌کرد بي درنگ به سنگ بدل مي‌شد. ظاهراً چنين مي‌نمود که پرسئوس از فرط غرور جريحه دار شده اش حاضر شده بود گزافه گويي کند. هيچ انساني تنها و يک تنه نمي‌توانست مدوزا را بکشد.
اما پرسئوس از خطر ناشي از اين پيشنهاد ابلهانه رهيد. دو تن از خدايان بزرگ نگهبان و مراقب او بودند. چون پرسئوس از کاخ پادشاه بيرون آمد به کشتي نشست، زيرا جرئت نکرده بود نخست به ديدار مادرش برود و به او بگويد که مي‌خواهد چه کند. پس از آن راهي يونان شد تا در آنجا تحقيق کند که اين سه هيولا را کجا مي‌تواند بيابد. وي به معبد دلفي رفت، اما کاهنه‌هاي آن معبد يکزبان به او گفتند که بايد سرزميني را پيدا کند که مردم آن ذرت زرين دمتر را نمي‌خورند، بلکه فقط بلوط مي‌خورند. بنابراين به سوي دودونا رفت که سرزمين درختان بلوط بود، و هم در آن ديار بود که درختان بلوط ناطق مي‌روييد و اين درختان از اراده‌ي خاص زئوس سخن مي‌گفتند و از سرزمين سلي‌ها که نان خود را از آرد بلوط مي‌پختند. اما فقط همين را توانستند به او بگويند، که خدايان از وي حمايت مي‌کنند. اما آنها نمي‌دانستند که گورگون‌ها در کجا زندگي مي‌کنند.
در هيچ داستاني نيامده است که هرمس و آتنا چگونه و چه هنگام به ياري پرسئوس آمدند، ولي گويا پرسئوس قبل از برخوردار شدن از ياري آن دو خدا نخست نوميد شده بود. سرانجام در حالي که سرگشته و درمانده مي‌گشت شخصي عجيب و زيباروي ديد. ما با خواندن اشعار زيادي که در اين باره نوشته شده است درمي يابيم که آن شخص چه سيما و قيافه‌اي داشته است، جواني در دوران شباب با اندک مويي بر چهره اما برخلاف جوانان ديگر عصايي در دست داشت که از طلا بود و سرِ آن دو بال داشت، و خود نيز کلاهي بالدار بر سر نهاده بود و نعلين‌هاي بالدار به پا داشت. چون پرسئوس او را ديد، گويي اميد در دلش راه يافت، زيرا مي‌پنداشت که او حتماً هرمس است که راهنما و هادي است و بخشنده‌ي چيزهاي خوب.
آن جوان نوراني به او گفت که پيش از حمله به مِدوزا بايد خود را خوب مجهز کند، و آن چيزهايي که او نياز دارد همه در اختيار و تملک پريان شمال است. اگر او مي‌خواهد به ديدار اين پريان يا نيمف‌ها برود، بايد از زنان خاکسترين ديدار کند، چون فقط آنها هستند که مي‌توانند او را راهنمايي کنند و راه را نشان بدهند. اين زنان در سرزميني مي‌زيستند که هوايش تيره و شفق گونه بود. نور خورشيد هيچ گاه بر آن نتابيده بود، و شبهايش را هم ماه هيچ گاه روشني نبخشيده بود. آن سه زن در آن سرزمين نيم تاريک مي‌زيستند و خاکسترين پوش بودند و چنان به نظر مي‌رسيدند که گويي بسيار سالخورده‌‌اند. آنها واقعاً موجودات شگفت انگيزي بودند، زيرا هر سه نفر فقط يک چشم داشتند که طبق عادت به نوبت از آن چشم استفاده مي‌کردند، و هر زني که از آن چشم استفاده مي‌کرد پس از گذشت چند مدت آن را از روي پيشاني اش برمي داشت و به ديگري مي‌سپرد.
اين اطلاعات را هرمس به پرسئوس داد و پس از آن نقشه‌اي را که طرح کرده بود با وي در ميان گذاشت. قرار شد که خودِ وي پرسئوس را نزد آنان ببرد. چون به آنجا مي‌رسيدند، پرسئوس مي‌بايست خود را در جايي پنهان مي‌کرد و به انتظار مي‌نشست تا يکي از آن سه زن چشم را از پيشاني خود برمي داشت که به ديگري بدهد. درست در لحظه‌ي تعويض چشم و نابينا شدن آن سه زن، پرسئوس بي درنگ پيش مي‌تاخت و آن چشم را مي‌ربود و تا زماني که به او نمي‌گفتند چگونه مي‌تواند به ديدن پريان شمال برسد، چشم را به آنان پس نمي‌داد.
هرمس به او گفت که خودِ وي شمشيري به او مي‌دهد که با آن به مدوزا حمله کند ـ و آن شمشير هيچ گاه، حتي به رغم سخت بودنِ بدنِ آن گورگون، خم نمي‌شد و نمي‌شکست. بي ترديد اين هديه‌ي بسيار شگفت انگيزي بود، اما وقتي که آن گورگون، صاحب شمشير را حتي پيش از فرود آوردن شمشير به سنگ بدل مي‌کرد، شمشير به چه کار مي‌آمد؟ اما خداي بزرگ ديگري هم حاضر شده بود به اين جوان کمک کند. پالاس آتنا کنار پرسئوس ايستاده بود. آن الهه سپر ساخته شده از برنز صيقل يافته را که بر سينه بسته بود باز کرد و آن را به او داد و به او گفت: «هرگاه خواستي به سوي آن گورگون حمله کني به اين زره نگاه کن. تو مي‌تواني عکس او را در اين زره ببيني، انگار داري به يک آيينه نگاه مي‌کني، و به اين وسيله در برابر قدرت اهريمني و مرگبار او ايمن خواهي شد.»
اکنون پرسئوس حق داشت اميدوار باشد. سفر به سوي سرزمين شفق بسيار طولاني بود و بر رودخانه اوسه آن يا آقيانوس انجام مي‌گرفت که تا مرز سرزمين تيره شفق، يعني محل زندگي سيمري‌ها ادامه مي‌يافت، ولي هرمس راهنماي او بود که در نتيجه نه به بي راهه مي‌رفت و نه ره گم مي‌کرد.
سرانجام آنها زنان خاکستري پوش را يافتند که در آن هواي شفق گونه مثل سه پرنده خاکستري رنگ به نظر مي‌رسيدند، زيرا آنها به شکل قو بودند، ولي سرشان سر انسان بود و زير بالهايشان دست انساني داشتند. پرسئوس همان کاري را کرد که هرمس به او گفته بود. وي آن قدر انتظار کشيد تا يکي از آن زنها چشم را از روي پيشاني اش برداشت، و پيش از آنکه فرصت يابد آن را به خواهر ديگرش بدهد، پرسئوس آن را از دستش ربود. لحظه‌اي بعد هر سه خواهر دريافتند که چشم را از دست داده‌‌اند. هر يک مي‌پنداشت که آن ديگري چشم را برداشته است. اما پرسئوس به سخن آمد و به آنها گفت که چشم را او برداشته است و آن را زماني به آنها پس مي‌دهد که بگويند چگونه مي تواند پريان شمال را بيابد. آنها نشاني سرزمين پريان را بي درنگ به او دادند، چون براي بازپس ستاندن آن چشم حاضر بودند دست به هر کاري بزنند. پرسئوس چشم را به آنان پس داد و در راهي گام نهاد که آنها نشان داده بودند.
او نادانسته روي به سرزمين آباد و پربرکت هيپربوري‌ها نهاده بود، که پشتِ باد شمال قرار داشت، و درباره اش چنين مي‌گفتند: «هيچ کس نمي‌تواند راهِ رسيدنِ به زيستگاه هيپربوري‌ها را، خواه از راه دريا با کشتي و خواه از راه خشکي، بيابد». اما پرسئوس راهنمايي چون هرمس با خود داشت که به برکت وجود وي راه بر او باز بود. سرانجام پرسئوس به سرزمينِ مردم شاد و خوشبخت و ميهمان نوازي رسيد که هميشه در جشن و سرور مي‌زيستند و پيوسته سرگرم شادي و خوشگذراني بودند. آنها با وي بسيار مهرباني کردند: او را به ضيافتها و جشن هايشان دعوت کردند، و دوشيزگاني که با نواي ني و چنگ مي‌رقصيدند پيش رويش اندکي درنگ مي‌کردند تا هديه‌اي به او بدهند که مورد علاقه اش بود. وي سه هديه دريافت کرد: نعلينهاي بالدار، انباني سحرآميز که چيزهاي گوناگون و بسيار بزرگ هم در آن جاي مي‌گرفت، و سرانجام، و از همه مهمتر، کلاهي بود که هر کس که آن را بر سر مي‌گذاشت ناپديد و غيب مي‌شد.
پرسئوس با اين چيزها، با سپر آتنا و شمشير هرمس، خود را براي مقابله با گورگون‌ها آماده کرد. هرمس مي‌دانست که گورگون‌ها در کجا زندگي مي‌کنند، و چون آن سرزمين شاد و پربرکت را ترک کردند، پروازکنان از فراز رودخانه‌ي اوسه آن يا اقيانوس و از فراز دريا گذشتند و به سوي جزيره‌اي شتافتند که آن خواهرهاي مهيب و هراس انگيز در آن مي‌زيستند.
هنگامي که پرسئوس آنها را يافت، خوشبختانه همه در خواب بودند. پرسئوس با نگريستن به آيينه آن زره درخشان توانست آنها را به خوبي ببيند: موجوداتي با بالهاي بزرگ و بدني که از فلسهاي طلايي پوشيده شده بود، و موهاي سرشان ماراني بودند به هم پيچيده. در اين هنگام هرمس و آتنا نيز در کنارش بودند. آنها به او گفتند که کدام يک از آن سه تن مِدوزا است، که بسيار مهم بود، زيرا فقط مدوزا را مي‌شد کشت و آن دو ديگر فناناپذير بودند. پرسئوس نعلينِ بالدار به پا، بر فراز سرشان به پرواز درآمد. البته او فقط به زره نگاه مي‌کرد. بعد گلوي مدوزا را نشانه گرفت، که البته آتنا او را در نشانه گيري راهنمايي کرد. وي با يک ضربه کاريِ شمشير گردن آن هيولا را بريد و در حالي که هنوز هم به آيينه زرهش نگاه مي‌کرد تا بدان حدّ پايين آمد که بتواند سر آن گورگون را بگيرد. سر را برداشت و در هميان انداخت که آن نيز بي درنگ بسته شد. اکنون از هيچ چيز نمي‌هراسيد. اما آن دو گورگون ديگر هم بيدار شده بودند، و چون خواهرشان را کشته يافتند سخت ترسيدند و کوشيدند قاتل را دنبال کنند. پرسئوس ايمن بود، زيرا آن کلاه غيب کننده را بر سر نهاده بود و آنها نمي‌توانستند او را ببينند:
بر فراز دريا پسر درازمويِ دانائه،
يعني پرسئوس، با نعلينِ بالدار مي‌شتافت
و چون خيال شتابان مي‌گذشت.
در انباني نقره‌اي رنگ
چيزي شگفت و ديدني،
سر يک هيولا را مي‌بُرد
و هرمس، پسر مايا،
پيام رسان زئوس
پيوسته در کنارش ره مي‌سپرد.
پرسئوس در بازگشت به سرزمين حبشه آمد و لختي در آنجا بيارميد. در اين هنگام هرمس او را ترک کرده بود. اندکي که گذشت پرسئوس هم مثل هرکول متوجه شد که دوشيزه‌اي زيبا را به اژدهايي تسليم کرده‌‌اند تا او را بخورد. اين دوشيزه را آندرومِدا مي‌خواندند و مادري ابله و خودپسند داشت:
آن ملکه‌ي ستاره وش اتيوپ که مي‌کوشيد
زيبايي اش را فزون تر از زيبايي پريان دريا
بستايند، و قدرتشان را نفي کنند.
اين زن با تفاخر گفته بود که از دختران نرِئوس خداي دريا بسيار زيباتر است. در آن روزگاران رسم بر اين بود که اگر فردي به طريقي ادعا مي‌کرد که در يک مورد از هر يک از خدايان برتر است، بي ترديد خود را به مهلکه مي‌انداخت و زندگي اش تباه مي‌شد. با وجود اين، مردم از اين کار دست برنمي داشتند. اما در اين ماجرا خدايان ملکه کاسيوپه (کاسيوپيا)، يعني مادر آندرومدا را به کيفر نرساندند بلکه به جاي او دخترش را کيفر دادند. اين اژدها حتي بسياري از مردم حبشه را هم خورده بود. مردم از کاهن يا هاتف معبد دلفي شنيده بودند که در صورتي از دست اين اژدها رهايي مي‌يابند که آندرومدا را به او بدهند و به همين سبب پدر دختر را تحت فشار قرار دادند تا به اين امر رضايت دهد.
هنگامي که پرسئوس به آنجا آمد، آندرومدا را بر تخت سنگ بزرگي کنار ساحل دريا گذاشته بودند، زنجير به پا به انتظار آمدن اژدها. پرسئوس چون دختر را ديد عاشق وي شد. او رفت و کنار دختر ايستاد تا اينکه آن اژدهاي بزرگ براي خوردن طعمه اش آمد. پرسئوس سر از تن اژدها جدا کرد، درست به همان شيوه که سر مدوزا را جدا کرده بود. جسدِ بي سر اژدها در دريا افتاد. پرسئوس آندرومدا را به مادرش رساند و از دختر خواستگاري کرد، که آنها هم شادمانه پذيرفتند و دختر را به عقد وي درآوردند.(1)
پرسئوس به اتفاق دختر به جزيره و به سوي مادرش بازگشت، ولي چون به جزيره رسيد مادرش را در خانه‌اي که از ديرباز در آن زيسته بود نيافت. همسر ديکتيسِ ماهيگير نيز مدت‌ها بود که از اين جهان رخت بربسته و درگذشته بود، و آن دو تن ديگر، يعني دانائه و آن مرد ماهيگير که براي پرسئوس همچون پدر بود، ناگزير شده بودند از پوليدِکتس پنهان شوند، زيرا پوليدکتس بر دانائه که حاضر نشده بود با وي ازدواج کند خشم گرفته بود. پرسئوس خبر يافت که آنها به يک پرستشگاه پناه برده‌‌اند. پرسئوس حتي خبر يافت که پادشاه ميهماني بزرگي را در کاخ برگزار کرده است و تمامي افرادي که با وي همراه و همدم و همدست بودند به آن جشن دعوت شده‌‌اند. پرسئوس بي درنگ دريافت که اکنون فرصت خوبي دست داده است. او يکراست به کاخ رفت و به تالار پذيرايي پادشاه پاي نهاد. چون در آستانه در ورودي تالار ايستاد، با زره آتنا بر تن و آن هميان نقره‌اي از شانه آويزان، نظر تمامي حاضران در تالار به سوي او جلب شد. پرسئوس بي آنکه به حاضران فرصت تکان خوردن بدهد، رويش را برگرداند و سر مدوزا را از هميان بيرون آورد و حاضران، حتي آن پدشاه ستمگر و سندگل و تمامي درباريان اهريمن صفت او، به سنگ بدل شدند. آنها مثل مجسمه نشستند، گويي هر يک از آنها از ديدن پرسئوس بر جايش ميخکوب و منجمد شده بود.
چون جزيره نشينان خبر يافتند که از دست پادشاه خودکامه و ستمگر رها شده‌‌اند، پرسئوس به آساني توانست دانائه و ديکتيس را بيابد. پرسئوس آن مرد ماهيگير، يعني ديکتيس، را به شهرياري آن جزيره برگزيد، اما او و مادرش تصميم گرفتند که به اتفاق آندرومدا به يونان بازگردند و بکوشند که با آکريسيوس از در آشتي درآيند و ببينند که آيا با گذشت اين همه سال، پس از آن روزي که او و مادرش را در صندوق گذاشت و به دست امواج دريا سپرد، نرم شده است و از ديدن دختر و نوه اش شادمان مي‌شود يا نه. اما چون مادر و پسر به آرگوس رسيدند ديدند که آکريسيوس را از شهر بيرون کرده‌‌اند و کسي نمي‌دانست به کجا رفته است. از رسيدن آنها به آرگوس ديري نگذشته بود که پرسئوس شنيد که پادشاه لاريا، در شمال، يک مسابقه پهلواني برگزار کرده است. پرسئوس به آنجا رفت تا او نيز در اين مسابقه شرکت کند. چون در مسابقه‌ي پرتاب ديسک نوبت به او رسيد آن صفحه پرنده و فضاپيما را پرتاب کرد، ولي ديسک از مسير خود منحرف شد و به ميان تماشاگران رفت. آکريسيوس نيز که براي ديدن آن پادشاه به آن سرزمين آمده بود بين تماشاگران مسابقه نشسته بود، و ديسک بر سر وي فرود آمد و او را بي درنگ کشت.
بنابراين، پيشگويي هاتف معبد آپولو بار ديگر به حقيقت پيوست. گرچه پرسئوس از اين بابت دردمند شده بود، ولي مي‌دانست که پدربزرگش کوشيده بود او و مادرش را بکشد. اکنون با مرگ پدربزرگ دشواريها نيز به پايان مي‌رسيد. از آن پس پرسئوس و آندرومدا به خوبي و خوشي زندگي کردند. پسرشان که الکتريون نام دارد پدربزرگ هرکول است.
سر مدوزا به آتنا داده شد که آن را هميشه بر سپر نگاه مي‌داشت. سپر به زئوس تعلق داشت و آن الهه آن را براي وي با خود حمل مي‌کرد.

پي نوشت ها :
 

1- در جايي ديگر آمده است که برادرزاده‌ي ملکه با اين وصلت مخالفت کرد و بر ضد پرسئوس به توطئه چيني پرداخت، که پرسئوس سر مدوزا را به او و ديگر توطئه گران نشان داد که همه به سنگ مبدل شدند.
 

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.